روانشناسی

ساخت وبلاگ

امکانات وب

_آی ی ی ی پام نیوشا_ چی شد؟ _فکر کنم لیوان شکسته رفت تو پام . نیوشا منو نشوند لب استخر نیوشا _اخه دیوونه چرا کفشاتو در اوردی با عصبانیت گفتم_ به همون دلیلی که تو در اوردی یهو یه نگاه به من انداخت یه نگاه به خودش پقی زد زیر خنده _ددد مرگ چته میخندی دیوونه شدی من دارم از درد میمیرم اونوقت تو داری هر هر میخندی...در بیار این شیشه رو از پام... همونطور که میخندید و شیشه رو بیرون میکشید گفت _ناتا خوشم میاد تا اخرین لحظه همسان بودنمونو حفظ کردیم ..ببین بلند شد وایساد ... نگاهی به سر تا پاش انداختم ،اونم عین من نه کلاگیس داشت نه کت و نه کفش ، دامنشم مثل مال من بسته بود دور کمرش ... نیوشا_شدیم عین زن تارزان یه نیم چه لباس ، موهای پریشون ، ناخن داراز وای وای وای ،اگه بابا تیمسارمون با این سر و وضع ببینتمون باید کلاشو بزاره بالاتر ...دوباره هرهر زد زیر خنده ... منم خندم گرفت . صدایی خندمونو قطع کرد به ما هم بگین بخندیم . سرهنگ بود که با لبخند ایستاده بود . نیوواسه اولین بار با دست پاچگی گفت _ ااا نه چیز مهمی نبود .. بعد سرشو انداخت پایین و سریع گره دامنشو باز کرد دنباله لباس افتاد رو پاهای سفید و خوشکلش . جانم نیوشا و خجالت ؟ داشتم شاخ در میاوردم . سرهنگ_اگه چیز مهمی نیست پس بریم . نیو هم عین خر سرشو انداخت پایین و همراش رفت . داشتم دور شدنشونو نگاه میکردم که یهو یاد پای زخمیم افتادم . _ااا نیو وایسا ..با تو ام ... وایسا کمکم کن ..نیوشا نه خیر انگار گوشش کر شده بود _ ای بگم خدا چیکارت کنه حالا من با این پا چطوری بیا تا ماشین ؟ گره دامنو با عصبانیت باز کردم اروم بلند شدم وایسادم تا اولین قدمو برداشتم از درد دلم تو هم شد _وای ...ای توف به ذاتت نیوشا ...حالا چیکار کنم. یهو یکی از پشت گرفتم تو بغلم و از زمین بلندم کرد ... جیغ بلندی کشیدم _ بهت نمیاد ادای دخترای ترسو رو در بیاری خدای من هاکان بود . یهو ضربان قلبم رفت رو هزار،عطر تنش ،گرمی اغوشش داشت دوباره دیوونم میکرد . اما نباید خودمو میباختم . با عصبانیت گفتم به شمام نمیاد این قدر مهربون باشید . یکتای ابروشو انداخت بالا _خوبه باز جسور شدی. از این ناتاشا بیشتر خوشم میاد . داشتم بیقرار میشدم تقلا کردم و با خشم گفتم _بزارینم زمین خودم میام .. اما اون توجهی به من نکرد .
روانشناسی...
ما را در سایت روانشناسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : naser irankala18181 بازدید : 160 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 15:01